گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل سیزدهم
II – مادام دوستال: 1799-1817


1-کینه توزی ناپلئون
کمیتة نجات ملی آن زن را از فرانسه تبعید کرده بود؛ هیئت مدیره این مجازات را به طرد او از پاریس تقلیل داده بود؛ روز بعد از سقوط هیئت مدیره، مادام دوستال شتابان به پاریس بازگشت( 12 نوامبر 1799) و درکوچة گرنل آپارتمانی در قسمت اعیان نشین فوبورسن – ژرمن اجاره کرد. حکومت کنسولی جدید – یعنی ناپلئون – اعتراضی به بازگشت او نکرد.
کمی بعد مادام دوستال سالن تازه ای افتتاح کرد؛ از جمله بدان سبب که به قول خودش « گفت و شنید در پاریس برای من همیشه سحر انگیزترین لذات بوده است،» و نیز بدان سبب که وی تصمیم داشت در ادارة حوادث سهمی به عهده بگیرد. وی قبول نداشت که چنین سهمی

در خور زن نیست؛ به نظر او شایسته می آمد اگر زنی (مانند او) هم پول داشته باشد و هم مغز؛ و مخصوصاً شایستة وارث ژاک نکر بود ـ نکری که قهرمان انقلاب بود ولی قدرش را کس ندانست.تصادفاً دولت هنوز000’000’20 فرانکی را که از وی در 1789 وام گرفته بود باز نپرداخته بود؛ شاید این علت هم در کار بود که بتواند آن مبلغ را برای پدرش بازگیرد، و خود به عنوان ارث نهایی از آن استفاده کند. کمال مطلوب او (مانند کمال مطلوب پدرش) یک حکومت سلطنتی مشروطه بود که در آن آزادی مطبوعات و مذهب و نطق و بیان تأمین باشد، و از ثروت توانگران در برابر حسادت تهیدستان حمایت کند. به این مفهوم، احساس می کرد که مطابق تعریفی که مجلس ملی 1789 ـ 1791 به دست داده وی به انقلاب وفادار مانده است. شاهکشها راتحقیر می کرد، و همسایگان معنون و اشرافی فوبور را که هر روز برای برقراری مجدد بوربونها دعا می کردند به سالن خود می پذیرفت. با وجود این، کانون اصلی اجتماع و انجمن، شخص بنژامن کنستان بود که با جمهوری کاملاً موافق بود، و، به عنوان عضو تریبونا، با هر حرکت ناپلئون برای سیر از مقام کنسولی به قدرت امپراطوری مخالفت می ورزید. مادام دوستال همچنین برادران کنسول اول را نزد خود می پذیرفت، زیرا آنها نیز از قدرت روزافزون او ناراحت بودند.
در حقیقت، بیشتر مردان برجستة جهان سیاست و فرهنگ در پاریس سال 1800 در شب نشینهای او شرکت می جستند تا به آخرین شایعات سیاسی گوش فرا دهند، یا سخنان زنی را بشنوند که پاریس آن را از زنی از زمان مادام دودفان نشنیده بود. مادام دوتسه گفته است: «اگر ملکه بودم، به مادام دوستال دستور می دادم که تمام اوقات با من حرف بزند.» خود ژرمن نوشته است که «در فرانسه لزوم محاوره به وسیلة همة طبقات احساس می شود؛ در اینجا، مانند سایر نقاط، حرف زدن فقط وسیلة ارتباط نیست؛ ... بلکه سازی است که مایلند آن را بنوازند.»
وی بی درنگ با ناپلئون به مخالفت نپرداخت؛ در حقیقت، اگر حرف بورین را باور کنیم، مادام دوستال در آغاز دورة کنسولی چند نامة تملق آمیز به او نوشت و حتی حاضر شد برای او خدمت کند. ولی نادیده گرفتن مداوم پیشنهادهای آن زن، سانسور مطبوعات و انتشارات که هر روز گسترده تر می شد، انتقاد شدید او از روشنفکران در امر سیاست، و عقیدة او دربارة زنان به عنوان تولیدکنندگان کودکان یا محسوب داشتن آنان به منزلة اسباب بازیهای زیبا و عدم اطمینان به رازداری آنها باعث شد که مادام دوستال پاسخی مشابه بدهد. پس از آنکه ناپلئون مهمانهای او را ایدئولوگ نامید، مادام دوستال هم او را «ایدئوفوب» (ایده گریز) نامید؛ و هرگاه آتش خشمش بالا می گرفت، او را «روبسپیر اسب سوار» لقب داد یا نجیب زاده ای بورژوا1 بر تخت.

1. bourgeois gentilhomme عنوان کمدی معروف مولیر، که در آن احوالات بورژوای تازه به دوران رسیده ای مورد تمسخر قرار گرفته است. ـ م.

در 7 مة 1800، مادام دوستال با خانواده و جمع کوچکی از ملتزمان باوفای خود برای گذراندن تابستان به کوپه رفت. ناپلئون روز قبل از پاریس بیرون آمده بود تا از آلپ بگذرد و به مقابلة اتریشیها در مارنگو بشتابد. ژرمن بعدها اعتراف کرده گفت: «نمی توانستم آرزو نکنم که بوناپارت شکست نخورد، زیرا به نظر می رسید که شکست او به مفهوم جلوگیری از پیشرفت استبداد است.» در پاییز آن سال، مادام دوستال که از کوپه و کوه مون بلان خسته شده بود به پایتخت بازگشت، زیرا زندگی او وابسته به حرف زدن بود و می گفت که «مکالمه به سبک فرانسوی در هیچ جا غیر از پاریس وجود ندارد.» بزودی گروهی از نوابغ را در سالن خود گردآورد؛ در آنجا موضوع اصلی سخن دیکتاتوری ناپلئون بود. ناپلئون با نارضایی می گفت: « این زن ترکشی پر از تیر با خود دارد. می گویند که نه از سیاست حرف می زند نه از من. ولی چطور است که هر کس او را می بیند مراکمتر دوست می دارد؟» وی در سنت هلن گفت: «خانة آن زن کاملاً به صورت زرادخانه ای واقعی علیه من در آمده بود. مردم به آنجا می رفتند تا در جهاد او علیه من پرچم شهسواری را برافرازند.» با وجود این، اعتراف می کرد که «آن زن به مردمی فکر کردن را می آموزد که قبلاً به این کار عادت نداشتند، یا فراموش کرده بودند که چگونه فکر کنند.»
وی احساس می کرد که چون می خواهد فرانسه را با سازمانی فعال از هرج و مرج بیرون آرد، و ضمناً ارتش خود را در برابر اتحادیه های مخالف به پیروزی برساند، حق دارد انتظار داشته باشد که در میان مردم تا حدی وحدت اخلاقی و هماهنگی روحیة ملی با ارادة ملی جهت دفاع از جمهوری جدید و مرزهای «طبیعی» وجود داشته باشد ـ یا خود، در صورت لزوم، چنین وضعی را به وجود آرد؛ ولی این زن هم سلطنت طلبان را در پیرامون خود گرد می آورد و هم ژاکوبنها را، و همگی را علیه او بر می انگیخت و دشمنانش را تقویت می کرد. پدر ژرمن در این مورد با ناپلئون موافق بود؛ وی دختر خود را به سبب حملات مداوم علیه دیکتاتور جوان ملامت می کرد، و به او می گفت که در زمان بحران یا جنگ، قدری دیکتاتوری لازم است. ژرمن پاسخ می داد که آزادی از پیروزی مهمتر است. گذشته از این، برنادوت را در مخالفتش با ناپلئون تشویق می کرد، و بعضی از سخنرانیهایی را که کنستان در مجلس تریبونا علیه سوءاستفادة ناپلئون از اختیارات مجلس مقنن ایراد می کرد، وی می نوشت. هم این زن و هم ناپلئون دو فرد توسعه طلب و فتنه انگیز بودند، و فرانسه به اندازه ای وسیع نبود که هر دو را در خود جای دهد و آنها را آزاد نگاه دارد.
در بهار 1801 ناپلئون به برادرش نوشت: «آقای ستال در کمال فقر وفاقه به سر می برد، ولی زنش ضیافت می دهد و مجلس رقص برپا می کند.» ژوزف این سرزنش را بازگو کرد، و ژرمن به اتاق شوهر خود در قصر کنکورد رفت و او را در آخرین مراحل فلج یافت. مدتی به پرستاری او پرداخت و در ماه مه 1802 او را با خود به سویس برد. شوهرش ضمن راه

درگذشت و در گورستان کوپه به خاک سپرده شد. در آن سال، مادام دوستال که هیجانش بتدریج بالا می گرفت شروع به کشیدن تریاک کرد.
2- مؤلف
مادام دوستال بزرگترین نویسندة زن روزگار خود، و بزرگترین مؤلف فرانسه به استثنای شاتوبریان، بود. وی قبل از 1800 پانزده کتاب نوشته بود که اکنون فراموش شده است. در آن سال، کتاب عمده ای تحت عنوان دربارة ادبیات نوشت، و پس از آن دو داستان به نامهای دلفین (1803) و کورین(1807) به رشتة تحریر در آورد که او را در سراسر اروپا مشهور ساخت. بین سالهای 1810 و 1813 بزرگترین نبرد عمر خود را جهت انتشار شاهکارش، تحت عنوان دربارة آلمان، با موفقیت به انجام رسانید. در زمان مرگ، کتاب عمدة دیگری تحت عنوان ملاحظاتی دربارة ... انقلاب فرانسه و ده سال در تبعید به جای گذاشت. همة آثاری که در اینجا نام بردیم تألیفاتی معتبر و جدی است، و بعضی از آنها تا حدود هشتصد صفحه است. مادام دوستال سخت کار می کرد؛ با صمیمیت دوست می داشت؛ و با حالتی پرشور می نوشت؛ تا پایان کار با نیرومند ترین مرد روزگار خود جنگید و جشن سقوط او را محزونانه برپا کرد.
کتاب دربارة ادبیات از لحاظ روابط آن با بنیاد های اجتماعی موضوعی وسیع و قهرمانانه است. می گوید: « قصد دارم که نفوذ مذهب و اخلاق و قانون را در ادبیات، و نفوذ ادبیات را در مذهب و اخلاق و قانون بررسی کنم.»1 هنوز از آن بوی قرن هجدهم می آید - آزادی فکر،فرد در برابر دولت، پیشرفت دانش و اخلاق؛ در اینجا افسانه ای فوق طبیعی نیست، بلکه ایمان به تعلیم و تربیت، علم، و فهم مطرح است. نخستین شرط لازم برای پیشرفت، آزادی فکر از استیلای سیاسی است. پس از آنکه افکار بدین ترتیب آزاد شد، ادبیات میراث روزافزون نژاد را در برخواهد گرفت و آن را توسعه و انتقال خواهد داد. نباید انتظار داشت که هنر و شعر مانند علم و فلسفه پیشرفت کند، زیرا آنها بیشتر وابسته به قوة تصور است که در همه دورانها قوی و بارور است. در تکامل یک تمدن، هنر و شعر از علم و فلسفه فراتر می رود؛ به همین سبب بود که عصر پریکلس جلوتر از عصر ارسطو، و قرون وسطی جلوتر از عصر گالیله و هنر در زمان لویی چهاردهم جلوتر از عصر روشنگری بود. پیشرفت فکر مداوم نیست؛ به سبب اختلال در طبیعت یا تحولات سیاسی، دوره های قهقرایی نیز پیش می آید؛ ولی علم و روش علمی حتی در قرون وسطی پیشرفت کرد، و ظهور کوپرنیک و گالیله و بیکن و دکارت را امکان پذیر ساخت.

1. این کتاب را از 1925 تا کنون نخوانده ایم. بیشتر تحلیلهای آتی از شرح حال عالی هرالد تحت عنوان «معشوقة یک عصر» صفحات 205-213 اقتباس شده است.

در هر عصری، فلسفه نمایندة تجمع و جوهر میراث فرهنگی است. شاید فلسفه (این را تفکرکنان گفته است) در دوره ای در آینده به اندازة کافی جامع و در حد کمال باشد که « برای ما به صورتی درآید که مذهب عیسوی در گذشته بوده است.» وی انوار فلسفی را «ارزیابی اشیاء بر طبق خرد» می دانست، و فقط در مقابل مرگ بود که اعتقادش به حیات خود متزلزل شد. «پیروزی نور همیشه برای عظمت و اصلاح بشر مساعد بوده است.»
اما (پس از خواندن آثار روسو و ولتر) چنین ادامه می دهد که رشد عقل کافی نیست؛ دانش تنها یک عنصر فهم است. عنصر دیگر احساس است. باید حساسیت روح و همچنین حساسیت حواس در کار باشد. بدون آن، روان آدمی یک دریافت کنندة راکد احساسات جسمی است؛ با بودن آن، روان وارد زندگی سایر موجودات زنده می شود؛ در حیرتها و رنجهای آنها شرکت می جوید؛ روان را در داخل جسم و خدا را در پشت جهان مادی احساس می کند. از این نقطه نظر، ادبیات رمانتیک اروپای شمالی مه آلود- آلمان، اسکاندیناوی، بریتانیای کبیرـ به همان اندازه مهم است که ادبیات کلاسیک اروپای جنوبی آفتابی ـ یونان و ایتالیا؛ اشعار اوشن به همان اندازه مهم است که حماسه های هومر، و ورتر بزرگترین کتاب عصر خود بود.
ناپلئون هم (در جوانی) شاید با این ارزیابیها موافقت می کرد، ولی در این مورد حتماً از نظر آن مؤلف دربارة روابط میان ادبیات و دولت ناراحت شده بود. دموکراسی (به عقیدة مادام دوستال) نویسندگان و هنرمندان را تابع سلیقه های مردم پسند می کند؛ اشراف آنها را بر آن می دارند که برای طبقه ای برگزیده بنویسند، و افکار سنجیده و میانه روی در رفتار را تشویق می کنند؛ استبداد هنر و علم را به پیش می برد، و بدان وسیله خود را به وسیلة عظمت و قدرت بر مردم تحمیل می کند، ولی جلو فلسفه و تاریخنگاری را می گیرد، زیرا این دو موجب وسعت و عمق نظریاتی می شود که به حال دیکتاتوری زیان آور است. دموکراسی ادبیات را تشویق می کند و هنر را عقب می اندازد؛ اشراف سلیقه را تحمیل می کنند، ولی مانع ابراز احساسات و ابتکار می شوند؛ دولت مستبد آزادی و نوآوری و فکر را خفه می کند. اگر فرانسه بتواند دولتی مشروطه داشته باشد ـ نظم و آزادی را با هم آشتی دهد ـ شاید بتواند انگیزه های دموکراسی را با محدودیتهای عاقلانة حکومت قانونی ترکیب کند.
رویهمرفته کتاب جالبی بود، آن هم اثر زنی سی و چهار ساله، و دارای چندین میلیون فرانک تمول. در این اثر ششصد صفحه ای البته اشتباهاتی وجود دارد، زیرا فکر وقتی که از حد خود بیرون می رود احتمال دارد که سقوط کند ـ ولو آنکه چند میوة اغفال کننده بر زمین بریزد. مادام دوستال در مورد تاریخ و ادبیات قدری مبهم سخن گفته است؛ ایرلندیها را آلمانی و دانته را شاعری کم بها شمرده است؛ اما در مورد حکومت آزادیخواهانه و مسیحیت راستین دلیرانه استدلال کرده است، و ضمن راه حدود صد «ملاحظه» نیز ابراز داشته است. وی پیش بینی کرده که تکامل آمار ممکن است دولتها را عاقلتر کند، و تربیت سیاسی ممکن است داوطلبان را

برای مشاغل ملی آماده سازد. همچنین، پیامبرگونه، گفته است که « پیشرفت علمی پیشرفت اخلاقی را اجباری خواهد کرد؛ زیرا اگر قدرت بشر افزایش یابد، موانعی که او را از سوءاستفاده از آن باز می دارد باید تقویت شود.» «بندرت فکری مربوط به قرن هجدهم است که [آن کتاب] ذکر نکند، و بندرت فکری مربوط به قرن بیستم است که نطفة آن را در بر نداشته باشد.»
در این جلد از شکایتی سخن به میان آورده که عمری آن را بر زبان داشته است، و آن اینکه « تمام نظم اجتماعی ... علیه زنی صف آرایی کرده است که می خواهد از حیث شهرت خود را در قلمرو فکر و هنر به پایة مردان برساند.» مجبور بود استثنایی هم قائل شود؛ زیرا که بیست و یک سال بعد نوشت «در بهار 1800 اثر خود را دربارة ادبیات منتشر کردم، و موفقیتی که این اثر به دست آورد مرا کاملاً دوباره محبوب جامعه ساخت؛ اتاق پذیرایی من دوباره پر شد.» افراد ترسویی که پس از حملة کنستان علیه دیکتاتوری از سالن آن زن گریخته بودند نادم و متملق بازگشتند؛ و «سر جوخة کوچک» در کاخ تویلری مجبور شد اعتراف کند که دشمنی نظیر خود، با جرئت ، یافته است.
در اوت 1802 ژاک نکر جزوه ای تحت عنوان آخرین نظریات در بارة سیاست و مالیه نزد کنسول لوبرن فرستاد که حاوی آخرین عقاید او در بارة سیاست و پول بود. در این جزوه، دیکتاتوری ناپلئون مجاز شمرده شده ولی عیب لازمی به حساب آمده است که شاید موقتی باشد؛ ضمناً علیه تمرکز مداوم قدرت در دست نظامیان زنهار داده بود. ژاک نکر اظهار تأسف کرده بود که امور مالی دولت جدید تا آن اندازه وابسته به غرامات جنگی باشد، و قانون اساسی آزادیخواهانه تری پیشنهاد کرده بود که ناپلئون «نگهبان» آن شود. لوبرن آن اثر را به ناپلئون نشان داد. ژنرال که تا آن زمان نیمه امپراطور شده بود از این فکر که باید اختیارات خود را کاهش دهد از وی رنجید؛ و چون متقاعد شده بود که مادام دوستال قلم پدر خود را هدایت کرده است، دستور اخراج او را از پاریس صادر کرد ـ یعنی در واقع سالن فتنه انگیز او را بست. ولی فراموش کرده بود که آن زن هم می توانست بنویسد و هم حرف بزند. وی زمستان 1802ـ 1803 را در ژنو گذرانید، ولی در دسامبر با انتشار کتاب دلفین دوباره نامش در پاریس بر سر زبانها افتاد. امروزه کسی این کتاب را نمی خواند؛ هر فرد ادبی یا سیاسی آن را در آن زمان خواند، زیرا بخشی از کشمکشی مردانه بود میان یک زن و روزگار او.
دلفین دختری پرهیزگار است که مایل است خود را تسلیم کند ولی از این کار بیم دارد؛ به عبارت دیگر، همان مادام دوستال است. لئونس(= ناربون) مرد اشرافی و برازنده ای است که دلفین را دوست دارد، ولی از او اجتناب می کند زیرا که شایع است با افرادی روابط عاشقانه دارد. از این رو نمی تواند مقام اجتماعی خود را بر اثر ازدواج با آن زن به خطر بیندازد. سپس با ماتیلددوورنون ازدواج می کند که مادرش جادوگر دسیسه بازی است و دروغهای خود را با بذله گویی می پوشاند. پاریسیها این زن را، با وجود لباسهایش، تالران دانستند،و

تالران برای انتقام گرفتن گفت که آن نویسندة مرد صفت جامة زنان هم بر او پوشانده است و هم بر خود. دلفین که طرد شده بود در دیری گوشة عزلت اختیار می کند و رئیسة دیربشتاب از او قول می گیرد که تا پایان عمر عفیف بماند. هنگامی که لئونس به بیگناهی او پی می برد، به فکر طلاق دادن همسر بی احساس خود و خواستگاری از دلفین می افتد، ولی از اینکه زندگی خود را با نقض اصل اخلاقی کاتولیک در مورد داشتن یک زن و ناگسستنی بودن ازدواج به خطر اندازد دستخوش دودلی می شود. ماتیلد به نحوی که در خور موضوع درام است جان می سپارد؛ لئونس دلفین را وا می دارد که با او بگریزد و تسلیم احساسات او شود؛ ولی او را ترک می گوید و به مهاجران می پیوندد، گرفتار و محکوم به مرگ می شود. دلفین که عاشق ستمکاری اوست، برای نجات او می شتابد، ولی وقتی می رسد که او را تیرباران کرده بودند، و خود او هم بر زمین می افتد و جان می دهد.
این طرح بی معنی و اساساً رمانتیک برای آن نویسنده به صورت سکوی خطابه ای درآمد تا در آنجا دربارة مشروعیت طلاق و تعصب کاتولیکها به بحث بپردازد (خود او مذهب پرتستان را به ارث برده بود )؛ و همچنین حقوق اخلاقی زنان را در برابر اعمال تبعیض علیه آنان، و اعتبار وجدان فردی را در مقابل مقررات شرافتی یک طبقة مخصوص مورد بحث قرار دهد. دلایل او مورد قبول روشنفکران پاریس واقع شد، ولی ناپلئون را، که به آیین کاتولیک به عنوان داروی آشفتگی فکری و اخلاقی فرانسه روی آورده بود، خشنود نساخت. وی در 13 اکتبر 1803 فرمانی صادر کرد و به مادام دوستال دستور داد که تا چهل فرسنگی پاریس جلوتر نیاید.
مادام دوستال موقع را برای دیدار از آلمان غنیمت شمرد. به اندازة کافی زبان آلمانی را فرا گرفته بود که آن را بخواند، ولی به آن زبان سخن نمی گفت. پس چرا اکنون از موسیقی وین، بذله گویی و ایمار و انجمن سلطنتی برلن بهره مند نشود؟ در 8 نوامبر، با پسرش اوگوست و دخترش آلبرتین و دو نوکر و هچنین کنستان که در این زمان نسبت به او عشق افلاطونی داشت و در خدمت او بود در مس از راین گذشت و وارد آلمان شد.
3- سیاح
نخستین احساس او، در فرانکفورت، مطلوب نبود؛ همة مردان به نظر او فربه می آمدند، برای خوردن می زیستند و برای سیگار کشیدن غذا می خوردند؛ و هنگامی که نزدیک او بودند، نفس کشیدن برایش دشوار می شد. آنها از کار این زن مغرور در شگفت بودند که نمی تواند قدر پیپهای آنان را بداند. مادر گوته به فرزند خود نوشت: «مادام دوستال به نظرم مثل سنگ آسیا می آمد. هر جا که می توانستم، از او اجتناب می کردم؛ از رفتن به جاهایی که قرار بود برود می گریختم؛ و هر وقت محل را ترک می گفت، نفس راحتی می کشیدم.»

ژرمن با ملتزمان خود به وایمار رفت و محیط را بر اثر شعر مهذب یافت. شهر تحت استیلای نویسندگان و هنرمندان و موسیقیدانان و فیلسوفان بود؛ دربار زیر نظر دوک کارل آوگوستوس و همسرش دوشس لویزه، و مادرش آنا آمالی، به صورتی مدبرانه و آزادیخواهانه اداره می شد. این افراد تحصیل کرده بودند؛ بدون افراط سیگار می کشیدند و تقریباً همة آنها به زبان فرانسه سخن می گفتند. گذشته از این، بسیاری از آنها دلفین را خوانده بودند، عدة بیشتری از جنگ او با ناپلئون خبر داشتند؛ و همگی می دیدند که آن زن پول دارد و آن را خرج می کند. برای او ضیافت شام، نمایش و مجلس رقص ترتیب دادند؛ از شیلر خواستند که صحنه هایی از ویلهلم تل خود را بخواند؛ آنان ضمن آنکه مادام دوستال قسمتهای طویلی از آثار راسین را می خواند به او گوش می دادند. گوته که در آن هنگام در ینا بود، عذر آورد که سرما خورده است و از رفتن امتناع ورزید. دوک از وی خواست که با این وصف بیاید؛ گوته آمد و با مادام با حال ناراحت گفتگو کرد. ولی از اخطار صریح او مبنی بر اینکه قصد دارد ملاحظاتش را چاپ کند به وحشت افتاد. مادام از اینکه می دید گوته دیگر ورتر نیست، و از حالت دلدادگی بیرون آمده و به اسقف بدل شده است نومید شد. گوته کوشید او را با تناقض گویی گیج کند و در این باره گفته است: «خودرایی شدید من غالباً او را به نومیدی می کشانید، ولی در همین حال بود که بسیار مهربان می شد، و سرعت فکری و لفظی خود را به طور درخشان نشان می داد.» مادام در خاطرات خود چنین آورده است که «خوشبختانه از لحاظ من گوته و ویلانت در کمال خوبی فرانسه حرف می زدند؛ شیلر سعی می کرد.» دربارة شیلر با محبت و دربارة گوته با احترام سخن گفته است؛ گوته و ناپلئون تنها افرادی بودند که وی پس از ملاقات با آنها به محدودیتهای خود پی می برد. شیلر از سرعت فکر و حرفش خسته می شد، ولی عاقبت تحت تأثیر او قرار گرفت. وی به دوستی نوشته است: «شیطان مرا به زنی فرانسوی و فیلسوف رهنمون شد که از همة موجودات زنده باروحتر از همه برای نبرد آماده تر، و از همه پر حرفتر است. ولی با فرهنگترین و تیزهوشترین زنان است؛ و اگر واقعاً جالب توجه نبود، به خودم زحمت نمی دادم.» هنگامی که مادام دوستال پس از سه ماه اقامت در وایمار به برلن رفت، مردم نفسی به راحت کشیدند.
وی پس از محیط درخشان وایمار، هوای مه آلود برلن را غم انگیز یافت، رهبران نهضت رمانتیک آلمان یا غایب یا مرده بودند؛ فیلسوفان در دانشگاههای دوردست در انزوا به سر می بردند ـ هگل در ینا بود و شیلینگ در وورتسبورگ؛ مادام نکر مجبور شد به پادشاه و ملکه و آوگوست ویلهلم فون شلگل اکتفا کند که دانش وسیع او دربارة زبانها و فرهنگهای مختلف باعث نشاط او می شد. وی شلگل را استخدام کرد تا به عنوان معلم سر خانة فرزندش اوگوست با او به کوپه برود؛ شلگل نیز پذیرفت، و در بدترین وقت ممکن عاشق او شد.
در برلن خبر یافت که پدرش سخت بیمار شده است. از این رو به کوپه شتافت، ولی پیش

از رسیدن به آنجا مطلع شد که وی در گذشته است (9 آوریل 1804). این ضربه او را بیش از دوئل با ناپلئون پریشان خاطر ساخت. پدرش هم پشتوانةاخلاقی او بود و هم پشتوانة مالی او؛ به عقیدة مادام، پدرش همیشه حق داشته و همیشه خوب بود؛ و هیچ یک از عاشقانش هم نمی توانستند جای او را بگیرند. از این رو، برای تسلای خاطر، به نوشتن اثر کوچکی، تحت عنوان اخلاق و زندگی خصوصی آقای نکر، پرداخت که سراسر در ستایش اوست. آنگاه شروع به نوشتن شاهکار خود کرد تحت عنوان دربارة آلمان. وی بیشتر ثروت پدر خود را به ارث برد، و در این هنگام سالانه 000’120 فرانک عایدی داشت.
در دسامبر در طلب هوای آفتابی به ایتالیا رفت، و کودکان خود ـ اوگوست، آلبرتین ، و آلبر ـ و شلگل را همراه خود برد. شلگل چون متوجه شد که مادام دربارة هنر ایتالیا اطلاع زیادی ندارد، سمت معلمی او را نیز بر عهده گرفت. در میلان، راهنمای بهتری به نام ژان ـ شارل لئونارد و سیسموندی به آنها پیوست. سیسموندی که بتازگی شروع به نوشتن اثر عالمانة خود تحت عنوان تاریخ جمهوریهای ایتالیا کرده بود، عاشق ژرمن شد ـ یا عاشق فکرش یا ثروتش ـ تا اینکه سرانجام او نیز، مانند شلگل، پی برد که آن زن هرگز فرد عادی را جدی نمی گیرد. سپس همه با هم از طریق پارما، مودنا، بولونیا، و آنکونا به رم رفتند. ژوزف بوناپارت که همیشه به او علاقه مند بود نامه هایی در معرفی او به بهترین مجامع نوشت و به او سپرد.اشراف به او احترام بسیار می گذاشتند؛ ولی دریافت که شاهزاده ها و شاهزاده خانمهای ایتالیایی مثل کاردینالهای درباری جالب توجه نیستند، زیرا این کاردینالها به عنوان مردان دنیوی با کتابهای او آشنا هستندو از ثروت و مبارزة او با ناپلئون خبر دارند و از اینکه او پیرو مذهب پروتستان است ناراحت نمی شوند. در آنجا با استقبال عمومی و سرود و موسیقی وارد آکادمی آرکادیا شد، و از آن تجربه برای معرفی کورین استفاده کرد.
در ژوئن 1805 به کوپه بازگشت و پس از چندی دوباره محفلش مملو از عاشقان، دوستان، دانشمندان، سیاستمداران (شاهزاده استرهازی از وین، کلوداوشه عضو شورای دولتی ناپلئون) شد ـ حتی یک فرمانروا یعنی برگزینندة با واریا در میان آن جمع دیده می شد. سالن او در کوپه در این زمان از سالن او در پاریس بیشتر شهرت یافت. شارل ویکتوردوبونشتتن در این مورد چنین نوشته است: «همین الان از کوپه بازگشتم، و کاملاً بر اثر ظرایف و لطایف و سرگرمیهای عقلانی گیج و فرسوده شده ام. بذله گویی و ظرافت و نکته سنجی یک روز در کوپه از نظیر آن در طی یک سال در اکثر کشورها بیشتر است.» تعداد افراد و استعداد آنها به اندازة کافی زیاد بود که بتوانند نمایشنامه ها را کاملاً بر روی صحنه بیاورند؛ خود ژرمن رهبری را در آندروماک و فدر به عهده گرفت، و بعضی از مهمانان عقیده داشتند که فقط ملکه های صحنة پاریس می توانند از او بهتر بازی کنند. در موارد دیگر برنامه های تکنوازیهای موسیقی یا شعرخوانی بود. در روز سه بار میز غذا آماده می شد، گاهی برای سی مهمان؛ پانزده مستخدم را به کار می گماشتند؛ و

در باغها عاشقان می توانستند به گردش بپردازند و دوستان تازه ای بیابند.
رفته رفته شور و هیجان عشاق ژرمن ـ مونمورانسی، کنستان، شلگل، سیسموندی ـ به مقدار زیاد فرو نشسته بود. این عده از تقاضای او مبنی بر فداکاری بی چون و چرا خسته شده بودند، و او بتازگی با پروسپرد و بارانت گرم گرفته بود. بارانت جوانی بود بیست و سه ساله، و ژرمن سی ونهساله، اما رفتار ژرمن بزودی او را خسته کرد و برای آنکه از دست ژرمن در امان بماند گوشة عزلت برگزید واز خود تردید نشان داد ـ همین حالت است که ژرمن آن را در وجود اسوالد که در کورین آورده به باد تمسخر گرفته است. مجلدات این داستان که روزگاری مشهور بود، اینک نزدیک به پایان رسیده بود؛ لاجرم لازم بود صاحب چاپخانه ای فرانسوی اجازة چاپ مجدد آن را از پلیس ناپلئون بگیرد. پدر پروسپر، استاندار استان لمان، به فوشه اطمینان داد که سال گذشته مادام « خویشتن دار و محتاط » بوده است. ژرمن اجازه گرفت که تابستان 1806 را در اوسر در دویست کیلومتری پاریس بگذراند؛ در آنجا ویلایی اجاره کرد؛ و در پاییز اجازه یافت که زمستان به روان برود. چندین تن از دوستانش در این شهرها به دیدن او رفتند، و بعضی از آنها اظهار امیدواری کردند که ناپلئون در جنگ دشواری که با آن درگیر است و باعث شده است که وی زمستان را به اتفاق لشکریانش در هوای منجمدشمالی بگذراند سرانجام با شکست مواجه خواهد شد. پلیس مخفی ناپلئون نامه های ژرمن را می گشود و او را از این احساسات با خبر می کرد. ناپلئون در 31 دسامبر با خشم به فوشه نوشت: « نگذارید آن سگ ماده، مادام دوستال، به پاریس نزدیک شود. می دانم که از این شهر زیاد دور نیست.» ( ژرمن در نهانی و طی مدت کوتاهی در حدود بهار 1807 مخفیانه وارد پاریس شد. ) ناپلئون ضمن تدارکاتی که برای نبرد فریدلاند می دید در 9 آوریل به فوشه نوشت:
در میان هزار و یک چیزی که در مورد مادام دوستال به دست من می رسد، نامه ای است که از آن می توانید استنباط کنید که با چه زن فرانسوی عجیبی سرو کار داریم ... . واقعاً مشکل است با دیدن تغییرات احوال این روسپی ـ آن هم روسپی زشت ـ بتوانیم جلوی خشم خود را بگیریم. نمی گویم چه نقشه هایی این گروه مضحک طرح کرده است که اگر بر اثر حادثة مساعدی کشته شوم چه خواهد کرد، زیرا فرض بر آن است که وزیر پلیس باید از آن با خبر باشد.
و در 11 مه دوباره به فوشه نوشت:
این مادام دوستال دیوانه یک نامة شش صفحه ای نامفهوم برای من نوشته است ... . می گوید ملکی در درة مونمورانسی خریده است و نتیجه می گیرد که این عمل به او حق می دهد که در پاریس مقیم شود. به شما تکرار می کنم که اگر این زن را در این امید باقی بگذاریم، بیهوده او را شکنجه داده ایم. اگر مدارک مبسوط کارهایی را که در ملک خود در طی دو ماه اقامتش در آنجا انجام داده است به شما نشان دهم، غرق تعجب خواهید شد. راستی عجیب است که من، با آنکه در پانصد فرسنگی فرانسه هستم، بهتر از وزیر پلیس خودم می دانم که در آنجا چه می گذرد.

بنابراین، در 25 آوریل 1807، ژرمن بر خلاف میل خود به کوپه بازگشت. کنستان که با وجود بیوفایی او پایدار مانده بود همراهش رفت، ولی در دول راه خود را کج کرد تا نزد پدر بیمار خود بماند. ژرمن چون به کوپه رسید شلگل را فرستاد تا به کنستان بگوید که اگر بزودی به او نپیوندد، خود را خواهد کشت. بنژامن می دانست که این تهدید با سابقه نغمه ای از سیرنها1 است نه آواز قو،2 ولی باز آمد و در سکوت، ملامتهای او را تحمل کرد. وی از مدتها پیش دیگر او را دوست نمی داشت، ولی «انسان چگونه می تواند حقیقت را به کسی بگوید که تنها پاسخش خوردن تریاک است؟» در10 ژوئیه، ژولیت رکامیه آمد تا مدت درازی نزد او بماند؛ ژرمن شیفتة او شد و تصمیم گرفت زنده بماند.
پلیس اجازه داد که کورین به چاپ برسد، و انتشار آن در بهار 1807 به نویسنده اش شهرتی بخشید که موجب تسلای خاطر او پس از پیروزی ناپلئون در فریدلاند شد. مجلاتی که تحت نظارت دولت قرار داشتند با آن به مخالفت برخاستند، ولی هزاران نفر آن اثر را خواندند و عقیدة خود را ابراز کردند. امروزه از محتوای آن زیاد لذت نمی بریم ـ داستان تخیلی پرشوری است که در لابلای آن مباحث خسته کننده ای است در بارة مناظر طبیعی، اخلاق، مذهب، عادات؛ ادبیات و هنر ایتالیا؛ و هیچ کس هم از «چهرة مردانة» قهرمان آن (که بعد معلوم می شود بی عزم و جرئت است)، یا «برق آسمانی» که در چشم قهرمان زن «برتخت نشسته است »، به هیجان نمی آید. در سال 1807، دربارة سرزمین ایتالیا آنقدرها مطلب ننوشته بودند و آن کشور از لحاظ تاریخ و هنر بیش از کشور ما شناخته نشده بود. در پاریس رمان بالهای خود را می گسترد؛ عشق رمانتیک می کوشید خود را از تسلط پدران و مادران، قیود اقتصادی، و ممنوعیتهای اخلاقی رها سازد؛ حقوق زن صدای خود را به گوش مردم می رسانید. کورین همة این زیباییها را داشت که در وجود بدیهه گویی جمع شده بود که بالبداهه شعر می گفت و عودی مسحورکننده می نواخت. کورین در جوانی به طور محسوس همان ژرمن است که «شالی هندی در پیرامون گیسوان سیاه و درخشان خود انداخته است؛ ... بازوانش بینهایت زیباست، ... چهره اش بیشتر مردانه است؛» گذشته از این، گفتارش« آنچه را که طبیعی، تخیلی، درست، عالی، نیرومند و شیرین است با هم دارد. » عجب آنکه امپراطور بی احساس که در سنت هلن گرفتار شده بود آن کتاب را بر دست گرفت و تا زمانی که تا پایان نخواند آن را بر زمین نگذاشت.

1. Sirens ، بنابر اساطیر یونان، سه پری دریایی که در جزیره ای که اطراف آن را صخره های خطرناک احاطه کرده بود می زیستند، و با آواز دلفریب خود کشتیبانان را به جانب جزیره می کشیدند. بدیهی است کشتیها می شکست و ملوانان به دام پریها می افتادند. ـ م.
2. می گویند قو در هنگام مردن آواز می خواند. منظور این است که این دعوت و پیام برای فریب است و داستان مردن و خودکشی واقعیتی ندارد. ـ م.

4- درک آلمان
علاوه بر وظیفة براندازی ناپلئون و ادارة مجمعی از افراد خوش مشرب و لذت طلب، مادام دوستال در این هنگام کار حساس معرفی کردن آلمان را برای فرانسویان به عهده گرفت. حتی در روزگاری که اثر جدیدش کورین، در برابر مطبوعات سرسپرده، برای حیات خود مبارزه می کرد، مادام در ضمیر خود طرح اثری پنهانی و جسورانه را دربارة سرزمین ماوراء راین گسترش می داد. برای آنکه از هر لحاظ آماده باشد، سفر دیگری به اروپای مرکزی در پیش گرفت.
در 30 نوامبر 1807 با آلبر، آلبرتین، شلگل، و نوکر خود اوژن (ژوزف اوژینه ) کوپه را ترک کرد در وین آثاری ازهایدن، گلوک، و موتسارت گوش کرد، ولی نامی از بتهوون نبرده است. طی سه یا پنج هفته اقامت در آلمان، مکاتبه ای عاشقانه با افسری اتریشی به نام موریتس اودونل برقرار ساخت، به او پیشنهاد پول و ازدواج کرد، ولی او را از دست داد؛ نامه هایی به کنستان نوشت و در آنها مراتب دلباختگی و وفاداری بینهایت خود را عرضه داشت: « قلبم ، زندگیم، هر چه دارم مال توست، اگر بخواهی و هر گونه که بخواهی »؛ کنستان هم به گرفتن مبلغی پول به عنوان وام از او قناعت کرد. در تپلیتس و پیرنا با فریدریش فون گنتس که روزنامه نگاری مخالف ناپلئون بود به مذاکره پرداخت؛ ناپلئون چون از این ملاقاتها خبر یافت، چنین نتیجه گرفت که آن زن می خواهد عهدنامة صلحی را بر هم زند که اخیراً (در ماه ژوئیه) در تیلزیت منعقد شده بود. در وایمار مادام نه شیلر را یافت (که در 1805 فوت کرده بود) نه گوته را. از آنجا به گوتا و فرانکفورت رفت، ولی چون ناگهان بیمار و پریشانحال شد، شتابان به کوپه باز گشت.
شاید این احساس مرگ در گرایش او به رازوری بی اثر نبوده باشد؛ شلگل هم در این گرایش سهمی داشت؛ ولی تأثیر بسیار قویتری از طرف یولی فون کرودنر متورع و زاهد و تساخاریاس ورنر نمایشنامه نویس هرزه و فاسق اعمال شد که هر دو در 1808 در کوپه اقامت داشتند. در اکتبر آن سال، مهمانان، آلمانی و زبان نیز بیشتر آلمانی بود، و انوار عصر روشنگری، مذهبی رازورانه به وجود آورده بود. ژرمن به اودونل چنین نوشت: «بر روی این زمین هیچ واقعیتی وجود ندارد مگر مذهب و قدرت عشق؛ باقی حتی گریزپاتر از عمر و زندگی است.»
در این حال بود که کتاب دربارة آلمان را نوشت. این اثر در سال 1810 نزدیک به اتمام بود، و نویسنده میل داشت که در زمان چاپ آن در پاریس باشد. از این رو نامه ای خاضعانه به ناپلئون نوشت و به او گفت که «هشت سال [تبعید و ] بدبختی همة صفات را نرم می کند وسرنوشت، تسلیم را به انسان می آموزد.» قصد او این بود که به آمریکا برود؛ تقاضای گذرنامه کرد و اجازه خواست که موقتاً در پاریس بماند. گذرنامه را به او دادند، ولی اجازه را نه. با وجود این، در آوریل1810 با خانوادة خود و به اتفاق شلگل به شومون ( نزدیک

بلوا) رفت و از آنجا کار چاپ سه جلد دستنوشتة خود را در تور زیر نظر گرفت. در اوت، به فوسه که در آن نواحی بود نقل مکان کرد.
نمونه های چاپی دو جلد اول توسط نیکول رئیس چاپخانه ، برای سانسور، نزد بازرسهای مطبوعات در پاریس ارسال شد. آنها با انتشار کتاب، پس از حذف چند جملة بی اهمیت، موافقت کردند. نیکول پنج هزار نسخه انتشار داد، و نسخه های اول را نزد افراد متنفذ فرستاد. در 3 ژوئن فوشه، که مردی همدرد و همفکر بود، از مقام وزارت پلیس معزول شد، و جای او را رنه ساواری گرفت که مردی خشن و سختگیر بود و دوک دوروویگو لقب داشت. در 25 سپتامبر، ژولیت رکامیه نمونه های چاپی جلد سوم را نزد بازرس مطبوعات و نمونه های کامل چاپی را نزد ملکه اورتانس، همراه با نامه ای از مؤلف خطاب به امپراطور آورد. ساواری، ظاهراً با موافقت ناپلئون، نظر داد که آن کتاب به اندازه ای به حال فرانسه و فرمانروای آن کشور نامساعد است که توزیع آن مجاز نخواهد بود. از این رو به ناشر دستور داد که انتشار کتاب را متوقف سازد، و در 13 اکتبر یادداشت خشونت آمیزی برای مادام دوستال فرستاد که می بایستی بی درنگ قصد اعلام شدة خود را مبنی بر رفتن به آمریکا به اجرا درآورد. در 11 اکتبر دسته ای ژاندارم وارد چاپخانه شدند و فرمهای حروفچینی شده را درهم شکستند، و همة نسخه های موجود کتاب را با خود بردند؛ و بعدها آن را خمیر کردند.افسران دیگری خواهان دست نوشته شدند؛ ژرمن متن کتاب را به آنها داد، ولی پسرش اوگوست یک نسخه را پنهان و حفظ کرد. مؤلف زیانهای صاحب چاپخانه را جبران نمود و به کوپه گریخت.
کتاب در بارة آلمان که در 1813 انتشار یافت کوششی واقعی بود تا به اختصار و با دلسوزی کلیة سیماهای مختلف تمدن آلمان را در عصر ناپلئون مورد بررسی قرار دهد. اینکه زنی با آن همه گرفتاری و عاشقان بسیار، وقت و نیرو و شایستگی تألیف چنین اثری را داشته باشد، یکی از شگفتیهای آن روزگار شورانگیز است. وی خون سویسی در رگ داشت ـ و سویس کشوری بین المللی تلقی می شد با بارون هولشتاین ازدواج کرده بود؛ از لحاظ مذهب پروتستان بود؛ و تنفرش از ناپلئون بی پایان؛ لاجرم آماده بود که آلمان را تقریباً از هر عیب مبرا بداند، فضایل آن را به منزلة انتقاد غیر مستقیم از ناپلئون و استبداد به شمار آرد، و آن را به عنوان صاحب فرهنگی غنی از لحاظ احساس، مهربانی، و مذهب به فرانسویان نشان دهد، و شایستگی آن را داشته باشد که «عقل گرایی»1 و «فلسفة کلبی»2 بدگمانی و «شکاکیت»3 را که در آن عصر میان فرانسویان با سواد رایج بود اصلاح کند.
عجبآنکه مادام دوستال توجهی به وین نداشت، و حالآنکه این شهر مانند خود او هم


1. Intellectualism

2. Cynicism
3. Skepticism

شاد بود و هم غمگین – شاد بر اثر میگساری و سخنگویی، غمگین در نتیجة فناپذیری عشق و کثرت پیروزیهای ناپلئون. وین کاتولیک بود و جنوبیتر با موسیقی، هنر ، و ایمانی تقریباً بی غل وغش؛ مادام دوستال پروتستان بود و شمالی، پرخور و با احساس و با فلسفه ای متزلزل. در وین سخن از کانت نبود، بلکه از موتسارت صحبت می شد؛ شوق وذوق جدل در میان نبود؛ بذله گویی جایی در آن شهر نداشت، بلکه لذت بی آلایش مصاحبت با دوستان و دوستداران، پدران و مادران و کودکان، و گردش در پراتر و تماشای گذر آرام آب دانوب مطرح بود.
حتی آلمانها او را به صورتی مشوش می کردند؛ «بخاری ، آب جو ، بوی توتون به صورت جوی ضخیم و گرم افراد عادی را چنان احاطه کرده بود که به نظر نمی رسید تمایلی به فرار از آن داشته باشند.» بر سادگی یکنواخت لباس آلمانها، سربزیری کامل مردان، و آمادگی آنها برای تسلیم شدن به قدرت افسوس می خورد. «به صورت طبقاتی درآمدن مردم در آلمان بیشتر به چشم می خورد تا در سایر نقاط؛ همه کس در مقام خود و در جای خود می ماند، ... گویی مقام ثابت اوست.» وی در آلمان آن معاشرت اشراف، نویسندگان، هنرمندان، سرداران و سیاستمداران را که در جامعة فرانسوی دیده بود نمی یافت؛ در اینجا «اشراف عقاید زیادی ندارند، ادیبان تجربة زیادی در امور بدست نمی آورند»؛ طبقة حاکم به صورت فئودالی باقی می ماند، طبقة روشنفکر وقت خود را به تفکرات بیهوده و ساختن قصر در هوا می گذراند. در اینجا مادام طنزمشهور پول ریشتر را نقل می کند که گفته بود: «سیاست دریایی به انگلیس تعلق دارد؛ سیادت بری به فرانسویان، و سیادت هوایی به آلمانها.» در این باره مادام دوستال سخنی مناسب گفته است که «توسعة دانش در عصر جدید اخلاق را ضعیف می کند، مگر آنکه آن را با عادت به کار و پیشه و به کار بردن اراده قوی کنند.»
دانشگاههای آلمان را به عنوان بهترین دانشگاههای جهان می ستود، ولی از زبان آلمانی، با تراکم حروف بیصدایش، اظهار تأسف می کرد، و از طول و ساخت جملة آلمانی که فعل اصلی را به آخر جمله می کشاند و بدین ترتیب وقفه را دشوار می کرد ناراحت می شد؛ به عقیدة او ، وقفه حیات مکالمه است. از جنبة مباحثة پر حرارت ولی مؤدب سالنهای پاریس چیز زیادی در آلمان نمی دید؛ و این وضع در نظر او به سبب نبودن یک پایتخت ملی بود که هوشمندان را به دور هم جمع کند، و تا اندازه ای هم به سبب این عادت آلمانها بود که چون مردها درصدد سیگار کشیدن و صحبت کردن بر سر میز شام برمی آمدند، زنها را کنار می گذاشتند. «در برلن مردها جز با خودشان با کسی دیگر حرف نمی زنند؛ وضع نظامی نوعی خشونت به آنها می دهد که مانع از آن می شود که در بارة معاشرت با زنان زحمتی به خود بدهند.» اما در وایمار زنها با فرهنگ و عاشق پیشه بودند، سربازان به رعایت آداب توجه داشتند، و دوک درک می کرد که شاعران گوشه ای از تاریخ را به او اختصاص می دهند. «ادیبان آلمانی از بسیاری جهات برجسته ترین مجموعه ای را به وجود می آورند که جهان با فرهنگ ممکن است به ما عرضه دارد.»

راهنمای ما اشکالاتی در ارزیابی اختلافات جزیی شعر آلمانی و حتی نثر آلمانی داشت؛ وی به صراحت و وضوح فرانسوی معتاد بود و گفتار آلمانها را دشوار و دانشمندانه می دید. اما در قیام رمانتیک آلمانها علیه قالبها و محدودیتهای کلاسیک، طرف آنها را می گرفت. به عقیدة او سبک کلاسیک متکی بر آثار کلاسیک یونان و روم قدیم بود؛ ولی ادبیات رمانتیک، برخلاف، از الاهیات مسیحی و احساسات پدید می آمد، و در اشعار تروبادورها،1 افسانه های مربوط به شهسواران، اسطوره ها و آهنگهای شمالی در اوایل قرون وسطی ریشه می دواند. اساساً، شاید اختلاف در این بود که به طرز کلاسیک نفس را تابع واقعیت می کردند، و به شیوة رمانتیک واقعیت را تابع نفس.
به همین علت، مادام دوستال فلسفة آلمان را ، علی رغم دشواری آن، می پذیرفت، زیرا فلسفة آلمانی مانند خود او بر نفس تأکید می کرد، و در آگاهی، معجز ه ای می دید بهتر از همة انقلابات علمی، مادام دوستال روانشناسی لاک و کوندیاک را ، که معرفت را به آنچه از طریق حواس کسب می شود محدود می کرد، و بدین ترتیب همة ایده ها را تأثیرات مواد خارجی دانست رد می کرد. به عقیدة او این وضع ناگزیر به ماتریالیسم (ماده گرایی) و الحاد منجر می شد. وی در یکی از طولانیترین فصلهای کتاب، با فروتنی و بدون هیچ ادعایی، کوشید تا عصارة نقد عقل محض اثر کانت را بیان کند: فکر به عنوان یک عامل فعال در درک واقعیت، اهمیت خود را به دست آورده است؛ ارادة آزاد به منزلة یک عنصر فعال در تعیین اعمال است، و وجدان، یک جزء اساسی در اخلاق. مادام دوستال عقیده داشت که بر اثر این فرضیات، «کانت با دستی قوی قلمرو روح و احساس را از یکدیگر جدا کرده است،» و بدین ترتیب اساس فلسفی مسیحیت را به عنوان یک مجموعة اخلاقی مؤثر نشان داده بود.
اگر چه مادام دوستال حکم ششم از «احکام عشره» را در هم ریخته بود، معتقد بود که هیچ تمدنی نمی تواند بدون اخلاق پایدار بماند، و هیچ مجموعة اخلاقی نمی تواند از عقیدة مذهبی صرف نظر کند. به عقیدة او استدلال در بارة مذهب یک روش خیانت آمیز است؛ «خرد به جای آنچه که می گیرد سعادت نمی دهد،» مذهب «تسلای فقر، ثروت مستمندان، آیندة محتضران است»؛ در این مورد، امپراطور و مادام دوستال توافق داشتند. از این رو مادام آیین پروتستان فعال آلمان را به آیین کاتولیک غیرواقعی فرانسویان طبقة بالا ترجیح می داد؛ از سرودهای مذهبی با شکوهی که از گلوی همسرایان و از خانه ها و کوچه ها به گوش می رسید به هیجان می آمد، و از توجه فرانسویان به بورس و واگذاری فقرا به خداوند انتقاد می کرد. دربارة پیروان یان هوس (انجمن اخوت موراویایی ) نظر مساعدی ابراز می داشت. آخرین فصل کتاب

1. troubadours ، شعرای قرون وسطایی جنوب فرانسه. اشعارشان اصولا اشرافی، و موضوع عمدة آنها عشق رمانتیک بود. غالباً چندین آلت موسیقی نیز می نواختند. ـ م.

دفاعی بود از «شور» رازورانه ـ یک احساس درونی نسبت به خدایی که همه جا حاضر است.
رویهمرفته کتاب در بارة آلمان با قبول محدودیتهایی که بر اثر حالت و طبع مادام دوستال و مقتضیات زمان در آن وجود دارد یکی از کتابهای برجستة عصر است، و جهشی دشوار از کورین به کانت؛ اگر ناپلئون آن را به این صورت می ستود « کتاب خوبی است برای زنی که علاقه ای به مسائل دولتی ندارد.» کتاب ارزش خود را از دست می داد. مادام دوستال از بازرسی مطبوعات شدیداً انتقاد کرده بود، ولی منع ورود آن کتاب به فرانسه به منزلة نشان دادن و تقویت نظریات او بود. وی در بسیاری از صفحات کتاب از آلمان به زیان فرانسه تمجید کرد. ولی در غالب موارد از فرانسه به زیان آلمان به ستایش پرداخته بود و در صدها عبارت عشق خود را برای سرزمین بومی و ممنوع خود ابراز داشته بود. از موضوعات پیچیده و انتزاعی با بی اعتناعی گذشته بود، ولی قصد داشته بود که توجه عدة زیادی از خوانندگان را به خود جلب کند، و بدان وسیله تفاهمی بین المللی را پیش ببرد. وی مایل به پیوند دادن فرهنگها بود، این عمل ممکن بود به وحدت کنفدراسیون راین با فرانسه که موردنظر ناپلئون بود کمک کند. مطالب را هوشمندانه، و گاهی طنز آمیز می نوشت، و صفحات کتاب را با عقاید و افکاری می آراست که باعث افزایش معلومات می شد. سرانجام، آلمان را به فرانسه نشان داد، چنانکه کولریج و کارلایل نیز، کمی بعد، آن را به انگلیس نشان دادند. گوته گفته است : «این کتاب باید به منزلة ماشین عظیمی تلقی شود که شکافی وسیع در آن دیوار چینی تعصب دیرینه که دو کشور را از یکدیگر جدا می کرد به وجود آورده است؛ به طوری که در آن سوی راین و بعدها در آن سوی دریای مانش ما [آلمانها ] بهتر شناخته شدیم ـ حقیقتی که مسلماً نفوذ زیادی در سراسر اروپای غربی برای ما ایجاد خواهد کرد،» مادام دوستال «اروپایی خوبی » بود.
5 – پیروزی ناتمام
تنها نویسنده ای دیگر می تواند بفهمد که ژرمن دوستال از اینکه می دید که حاصل زندگی و فکر او می بایستی در زوایای کوپه پنهان بماند، چه احساسی می کرد و ظاهراً مرده و عبث مانند کودکی بود که در هنگام تولد خفه شده باشد. وی پی برد که خانه اش به وسیلة عمال امپراطور محاصره شده است، و بعضی از مستخدمانش رشوه گرفته اند که گزارشهایی در بارة او بدهند، و هر دوستی که به دیدنش می آید مورد انتقام امپراطور واقع می شد. اشرافی که زندگی و ثروتشان در طی انقلاب به وسیلة او حفظ شده بود در این هنگام مواظب بودند که نزدیک او نیایند.
ژرمن در این زمان دو تسلای خاطر داشت. در 1811 با آلبر ـژان روکا آشنا شد، که در آن زمان قریب بیست و سه سال داشت و ستوان دومی بود که در جنگ مجروح و برای همیشه

لنگ شده بود، و از بیماری سل رنج می برد. وی عاشق ژرمن قهرمان شد. مادام در این زمان چهل و پنج سال داشت؛ از لحاظ جسمانی جالب توجه نمی نمود؛ و اخلاقاً فاسد ولی از لحاظ فکری درخشان بود ولی از افسون مالی بهره ها داشت. ژان او را تصرف، و آبستن کرد. ژرمن از عشق جدید به عنوان عاملی که با پیری مبارزه می کند و آن را به تأخیر می اندازد استقبال کرد. تسلای خاطر دیگرش این آرزو بود که اگر بتواند به سوئد یا انگلیس برود، ممکن است ناشری برای شاهکار مخفی خود بیابد. ولی نمی توانست از طریق هیچ کشوری که زیر سلطة ناپلئون بود به آنجا سفر کند. از این رو درصدد برآمد که دستنوشتة خود را در نهان به اتریش ببرد، و از آنجا از طریق روسیه به سن پطرز بورگ، و سپس به استکهلم، رسانیده از شاهزاده برنادوت کمک بگیرد. ترک کردن خانه ای که او آن را به شهرت رسانده بود، برایش کار آسانی نبود. چگونه آرامگاه مادر خود را ترک گوید و از آرامگاه پدر خود که هنوز در نظر او هوشمندی سیاسی و مردی مقدس و متخصص مالی بود جدا شود؟ باری، در 17 آوریل 1812 پسر روکا تولد یافت، و او را نزد پرستاری فرستادند. در 23 مة 1812 ژرمن از دست همة جاسوسان گریخت، و همراه دختر خود آلبرتین، و دو پسر و عاشق دیرین خود شلگل و عاشق جدید خود روکا عازم وین شد، و امیدوار بود که در آنجا گذرنامه ای برای رفتن به روسیه به دست آرد، و سپس به سن پطرزبورگ نزد تزار خوش اندام و جوانمرد و بخشنده برود. در 22 ژوئن ناپلئون با پانصد هزار سرباز از رودخانة نیمن گذشت و وارد روسیه شد به این امید که با تزار شکست خورده و توبه کار مواجه شود.
ژرمن سرگذشت این سفر را در کتاب ده سال در تبعید آورده است. با توجه به برخورد شگفت اراده ها و حوادث، انسان از شجاعت این زن تعجب می کند که چگونه از میان صدها مانع و مردمی احتمالاً وحشی ϘИԘʠو به ژیتومبر در قسمت روسی لهستان رفت، و آن هم هشت روز پیش از حرکت قوای ناپلئون. از آنجا به کیف و سپس به مسکو شتافت تا سرنوشت را به مبارزه بطلبد، و مدتی درنگ کرد تا کرملین را ببیند؛ به آهنگ های کلیسایی گوش دهد؛ و رǘȘјǙƠمحلی را در زمینة علم و ادبیات ملاقات کند. آنگاه یک ماه پیش از ورود ناپلئون، مسکو را ترک کرد و از طریق نووگورود به سن پطرزبورگ رفت. همه جا، در شهرهای ضمن راه، او را به عنوان متفقی برجسته در جنگ علیه مهاجم پذیرا شدند. وی از تزار تملق گفت و او را امید لیبرالیسم اروپا نامید. هر دو با هم نقشه کشیدند که برنادوت را بر تخت سلطنت فرانسه بنشانند.
در ماه سپتامبر به استکهلم رسید و بود که برنادوت را وارد در اتحادیه ای علیه ناپلئون کند. پس از هشت ماه اقامت در سوئد، از راه دریا به انگلیس رفت. اهالی لندن از او به عنوان زن اول اروپا استقبال کردند؛ بایرن و سایر بزرگان برای ادای احترام نزدش آمدند، و وی بدون اشکال با ناشر آثار بایرن به نام جان ماری قراردادی برای انتشار مجلاتی که مدتها انتظار آنها می رفت بست (اکتبر 1813). ضمن آنکه در انگلستان اقامت داشت، متفقین

ناپلئون را در لایپزیگ شکست دادند، به سوی پاریس رفتند، و لویی هجدهم را بر تخت نشاندند. سپس در 12 مة 1814، مادام دوستال از راه مانش بازگشت و سالن خود را در پاریس پس از ده سال تبعید باز کرد، و مشغول پذیرایی از بزرگان ممالک مختلف- مانند تزار آلکساندر، و لینگتن، برنادوت، کنینگ، تالران، لافایت – شد؛ کنستان نیز به او پیوست، و مادام رکامیه دوباره درخشید. ژرمن از آلکساندر تقاضا کرد که اعلامیه های آزادیخواهانة خود را به یاد بیاورد؛ آلکساندر و تالران لویی هجدهم را ترغیب کردند که یک قانون اساسی با دو مجلس بر اساس نمونة کار انگلیسیها به اتباعی که دوباره متحد می شوند «اعطا» کند؛ سرانجام، مونتسکیو حرف خود را بر کرسی نشاند. اما مادام کلمة «اعطا» را دوست نداشت؛ مایل بود که پادشاه حاکمیت مردم را به رسمیت بشناسد. در ژوئیة 1814 پیروزمند و مغرور به کوپه بازگشت، ولی نزدیک شدن مرگ را احساس می کرد.
ماجراها، نبردها، حتی پیروزیهایش باعث شده بود که نیروی حیاتی شگفت انگیز او رو به زوال برود. با وجود این، در کمال وفاداری به مواظبت از روکای محتضر پرداخت، ترتیب ازدواج دختر خود را با دوک دوبروی داد، و شروع کرد به نوشتن آخر اثر درخشان و ششصد صفحه ای خود تحت عنوان ملاحظاتی دربارة حوادث عمدة مهم انقلاب فرانسه. بخش اول کتاب دفاعی بود از همة سیاستهای نکر؛ بخش دوم اختصاص به انتقاد از استبداد ناپلئون داشت. پس از آنکه وی زمام حکومت را به دست گرفت، هر اقدام او در نظر مادام دوستال قدمی به سوی استبداد بود؛ و جنگهای او برای نمایش و بهانه هایی برای استبداد به شمار می آمد. مادام پیش از ستندال، و مدتها قبل از تن، ناپلئون را به «مستبدان ایتالیایی قرون چهاردهم و پانزدهم» مانند کرده بود. ناپلئون کتاب شهریار اثر ماکیاولی را خوانده و اصول آن را پذیرفته بود، بی آنکه عشق مشابهی در مورد کشور خود احساس کند. فرانسه در واقع میهن او نبود، بلکه وسیله ای بود برای رسیدن او به هدفهای دیگر. مذهب در نظر او به منزلة پذیرش خاضعانة موجودی متعال نبود، بلکه ابزاری بود برای به دست آوردن قدرت. مردان و زنان انسان نبودند؛ ابزارهای کار به شمار می رفتند. خونخوار نبود، ولی همیشه به کشت و کشتار جنگ بی اعتنایی نشان می داد. سبعیت یک کوندوتیره را داشت، نه رفتار یک انسان مؤدب و با وقار را. هرگونه نطق و اندیشه، هر روزنامه ای که آخرین پناهگاه آزادی بود، و هر سالنی که به مثابة قلعة افکار آزادیخواهانة فرانسه به شمار می رفت زیر نظر این فرد عامی تاجدار قرار گرفت که به عنوان قاضی و بازرس مطبوعات رفتار می کرد. ناپلئون فرزند انقلاب نبود؛ اگر هم بود، به منزلة کسی بود که پدر خود را به قتل رسانده باشد.
مادام دوستان چون شنید که توطئه ای برای کشتن امپراطور مخلوع در جریان است، با عجله برادرش ژوزف را از واقعه آگاه کرد، و حاضر شد به جزیرة الب برود و دشمن شکست خورده خود را حفظ کند؛ ناپلئون مختصری در تقدیر از او ارسال داشت. هنگامی که امپراطور

از الب بازگشت و بدون زحمت دوبار بر فرانسه مستولی شد، مادام از تعجب دربارة دلیری او نتوانست خودداری کند و گفت: «من به رجزخوانی علیه ناپلئون نخواهم پرداخت. وی آنچه را که برای بازیافتن تخت و تاجش طبیعی بود انجام داده است، و حرکت او ازکان به پاریس یکی از بزرگترین مظاهر تهور و جرئت است که در تاریخ از آن می توان یاد کرد.»
پس از واترلو، مادام سرانجام از صحنة سیاست کناره گرفت. وی از اشغال فرانسه توسط قوای بیگانه خشنود نبود؛ همچنین از شتاب اشراف رژیم گذشته برای بازیافتن اراضی و ثروت و قدرت خود اظهار رضایت نمی کرد. با وجود این، خوشحال بود از اینکه از دست لویی هجدهم 000’000’20 فرانکی را که وی به نکر یا وارثانش بدهکار بود دریافت دارد؛ این مبلغ را نکر به خزانة فرانسه وام داده بود. در 10 اکتبر 1816، مادام به طور خصوصی با روکا ازدواج کرد. در 16 اکتبر، اگر چه هر دو بیمار بودند، به پاریس رفتند، و ژرمن سالن خود را دوباره باز کرد. این فرصت، آخرین پیروزی او بود. مشهورترین افراد در پاریس به دیدن او آمدند: و لینگتن از انگلیس، بلوشر و ویلهلم فون هومبولت از پروس، کانووا از ایتالیا. در آنجا شاتو بریان روابط عاشقانة خود را با مادام رکامیه از سرگرفت. اما تندرستی ژرمن بسرعت از بین می رفت، و چون سلطنت طلبان درصدد برآمدند که هرگونه اثر انقلاب را از زندگی سیاسی فرانسه محو کنند، سرخوردگی او از تجدید سلطنت افزایش یافت. این خود همان رؤیایی نبود که وی انتظار آن را داشت. کتاب ملاحظات او استبداد را به معنای اجتماع قدرت مجریه و قضائیه در دست یک فرد تعریف کرده، و در مورد یک مجلس ملی که کاملاً به وسیلة یک ملت مستقل انتخاب شده باشد اصرار ورزیده بود.
مادام دوستال عمرش وفا نکرد که انتشار کتاب را ببیند. بدن او بر اثر شور و هیجان ضعیف و در نتیجة استعمال دارو مسموم شده بود، و خود او فقط به وسیلة مقادیر روزافزون تریاک به خواب می رفت. از این رو کوششی که وی برای تقویت فکر خود به عمل می آورد موجب اضمحلال بدنش شد. در 21 فوریة 1817، ضمن آنکه در ضیافتی که به توسط یکی از وزیران لویی هجدهم برپا شده بود از پله ها بالا می رفت، غش کرد و بر زمین افتاد و در نتیجة سکتة مغزی فلج شد. تا سه ماه بر پشت خوابید و قادر به حرکت نبود، ولی می توانست سخن بگوید، و گرفتار یک سلسله درد بود. بنا به اصرار او، دخترش وظیفة مهمانداری در سالن را به عهده گرفت. مادام به شاتوبریان چنین می گفت که «همیشه به یک صورت بوده ام، جدی و غمناک. خدا و پدرم و آزادی را دوست داشته ام.» در 14 ژوئیة 1817 در سالروز سقوط باستیل جان سپرد، در حالی که هنوز پنجاه و یکساله نشده بود. چهارسال بعد، دشمن بزرگ او که پنجاه و دو سال بیش نداشت در گذشت.
با مکولی همعقیده ایم که مادام دوستال «بزرگترین زن عصر خود بود،» و مشهورترین نام در ادبیات فرانسه از زمان روسو تا عصر شاتوبریان. آثار او از لحاظ هدف و وسعت
تاریخ تمدن جلد 11 - (عصر ناپلئون): صفحه 384
مهمتر بود تا از لحاظ هنری، و فکر او بیشتر نافذ بود تا عمیق. با دشمن منتخب خود دارای صفات مشترک بود: شخصیت قوی، شجاعت در مقابل نابرابریها، روحیة برتری جویانه، فخر به قدرت، و عدم تحمل مخالفت؛ اما فاقد فکر واقع گرایانة او بود، و قوة تصور او، همانگونه که در داستانهایش دیده می شود، در مقایسه با وسعت رؤیاهای سیاسیش، کودکانه می نمود. بگذارید که از دید ناپلئون در آن انزوای جزیرة سنت هلن، عقیدة او را دربارة مادام دوستال خلاصه کنیم: «خانة مادام دوستال به صورت زرادخانه ای واقعی علیه من در آمده بود. مردم به آنجا می رفتند تا در جهاد علیه من پرچم شهسواری را برافرازند ... . و با وجود این، رویهمرفته، واقعیت این است که وی زنی بسیار با استعداد و بسیار ممتاز و دارای شخصیتی محکم و استوار بود. نامش پایدار خواهد ماند.»